ازمیان شاگردهایش، یک دختر از … بود وچون خودرا بر تر ازخانوده ی ما می دانست !!و روزی نوبت خالی کردن ذغال اطو اوبود ! حالا یا بی احتیاطی کرده ویا تعمدا ، اطو را زیر یا نزدیک “کویفته”که تلنبار شده وهمه روستاییان موظف به داشتن آن بودند وبرای پاییز وزمستان مصرف زیاد داشت! خالی می کند که خواهر دیگرم که اکنون تهران است وآن خانم هم درتهران زندگی می کند، متوجه شده و تا بجنبد شعله آتش دامنگیر شده وآن فاجعه رخ می دهد!
به خاطر بادهای موسمی، و فضای  خالی که تقریبا به سمت” سوته محله”بود  همیشه کوچکترین آتش حتی آتش سیگار را تبدیل به حریقی خانمان سوز می کرده است و چون خانه ها کاه (گالی)پوش بوده لذا چون باروت فورا مشتعل می شده است!

ازابتدا تا زمان خاموشی آتش ،جلوی خانه ایستاده بودم . ازدحام عحیبی بود، زبانه های آتش مهیب وآنقدر قوی بود که جریان باد ، آتش رابه سمت باقری محله برد وآنجا را درنوردید.می گویند ودرست هم هست ،جعفر باقری برای مهار آتش منزل اسدالله شریفی را که دیگران هم به وسیله سطل وکوزه …آب می آوردند...

به کمک شتافته، البته سقف خانه را خیس می کردند که آتش نتواند مشتعل شود، وجعفر باقری که بالای ساختمان بود می شنود خانه شان طعمه حریق شده، ناباورانه خود را زمانی به منزل رسانده که جز خاکستر بر جای نمانده بود!

تمام زندگی مردم کلا نابود شد.اسب محمد علی شریفی پدر بزرگ محمد شریفی در طویله سوخت! دو گاو ماکه هردو حامله بودند درآتش سوختند. فردای آن روز مردم با پا ،گاوهای سوخته را غلت می دادند وبجه هابا تاثر به یکدیگر نشان می دادند…. خواهرانم به اتاق خیاطی که اتاق مهمان ها هم بود رفته تا وسایل قیمتی را بیاورند که در همان لحظه سقف خانه روی ایوان می ریزد، یکی فرار می کند ودیگری خودرا زیر لحاف می برد تا آتش فروکش کند! خیلی ها لباس خودرا خیس کرده تا به داخل اتاق برای نجات خواهرم بروند!
صدای آه وناله خلق بلند بود از همه امامان مدد جسته بودند.
دیگر درمسیر باد خانه ای نبود تا شعله ی آتش بسوزاند وکم کم آتش فرو نشست!

خانواده ی نالان مارا به منزل کاس آقای نظری بردند، زنها تا صبح بیدار وجنازه نیمه جان خواهرم را به شیوه های خود می خواستند نجات دهند!
بعد از مرگ خواهرم، دکتر پیاده خودرا رسانده بود… ازطرف شیر وخورشید برای همه ی افراد لباس مستعمل آورده بودند وازطرف روستا هم مقداری برنج جمع شده بود…هرکس به خواهش فامیل های خود ودوستان وافراد خیر پناه برده بودند وما هم به پایین محله پاشاکی منزل خاله ام پناه جستیم!
دو رگه بودیم وبقیه عمر ما آنجا سپری شد!…..
بله ، یادم می آید،گربه ای داشتیم که گنجشک می گرفت ونصیب ما می شد خیلی مهربان بود وبه قولی «کور پیچا» نبود هنگام فرار ازآتش در پرش بلند درجا طعمه حریق شد وافتاد ومرد! آقاجان کریمی نصف سوخته بود، مادر شریفی کاملا پودر شده بود، خواهرم دچار خفگی شده وتا ده صبح زنده بود ومردم ساده روستا هی شربت به حلقش می ریختند بجای اینکه نفس بدمند!
پدرم شام نخورده بود ظهر من وپدرم را شیخ قنبر به نهار برد وخورش ما شکر بود که بر روی کته گرم ریختیم

ارسالی ازآقای قاسم نظری