🔹یک روز بارانی
به روستا آمده ام و در دل طبیعت هستم. باران بی وقفه می بارد و زمین سیراب از نزول رحمت الهی میشود. درختان خالی از برگ ولخت وعور شده اند! و سبزه ها به زردی گراییده یا خشک گشته اند، اما با این همه، طبیعت زیبایی خود را به رخ میکشد و جلوه ی خاص خود را دارد.
کنار پنجره می ایستم و بارش باران را نظاره میکنم وبه صدای آن گوش فرا میدهم.آبی که از شیروانی خانه میریزد نهر باریکی به وجود آورده و به سوی نهر کوچک کنار پرچین میرود و همچنان به سویی دیگر جریان دارد.سوزی سرد از پنجره ی نیمه باز اتاق به داخل نفوذ میکند و لرزم میگیرد اما بی توجه به سرما به بیرون خیره شده ام و اطراف را می نگرم.پرنده هم پر نمی زند اما صدای گاو همسایه به گوش میرسد! ومن در سکوت اتاق از این زیبایی لذت میبرم. حتی گل آلود شدن زمین هم دلچسب است و به سرم میزند که مانند دوران کودکی بدون کفش به حیاط بروم، پاچه شلوارم را کمی بالا بزنم و در آن گل و لای قدم بزنم و از باغچه ی کوچک خانه ی خواهرم کمی سبزی بچینم و باران بر سرم ببارد و خیسم کند. گاهی یادم میرود که زنی میانسالم و دلم هوای کودکی و کارهای بچه گانه میکند. انگار که کودک درونم با من رشد نکرده است و هنوز در آن سن و حال و هوا مانده است!  از بیرون رفتن منصرف میشوم اما همچنان از پشت پنجره به باران می نگرم  و از دیدن آن روح و جانم دچار فرحی مبسوط میگردد.

🔵اثر نویسنده توانا، خانم مریم رحیمی پور پاشاکی